جدول جو
جدول جو

معنی دل سپردن - جستجوی لغت در جدول جو

دل سپردن
(تَ ءَسْ سُ خوَرْ / خُرْ دَ)
عاشق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن. فریفته شدن:
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.
من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی
زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری.
منوچهری.
گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری.
منوچهری.
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
سعدی.
پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.
سعدی.
- دل سپردن به دیو، فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن:
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند.
ناصرخسرو.
- دل سپردن به غم، غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل:
چنین گفت گر فور هندی بمرد
شما را به غم دل نباید سپرد.
فردوسی.
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی، باور کردن بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پذیرفتن آن:
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
چون سخنگو سخن بپایان برد
هرکسی دل بر آن سخن بسپرد.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دل سپردن
دل سپردن بکسی عاشق او شدن
تصویری از دل سپردن
تصویر دل سپردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل آزردن
تصویر دل آزردن
کنایه از کسی را رنجاندن، آزرده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر سپردن
تصویر سر سپردن
تسلیم شدن، مطیع گشتن، فرمان برداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در سپردن
تصویر در سپردن
سپردن، واگذاشتن، راه را پیمودن و به پایان رساندن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن:
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
پی ام اختر بد مگر نسپرد.
فردوسی.
به شخّی که کرگس بدو نگذرد
برو گور و نخچیر پی نسپرد.
فردوسی.
کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت
بسم باره بکافور همی پی سپری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تَ)
تسلیم شدن. تن دادن. تن دردادن. قبول کردن. رضا دادن:
نرمی دل می طلبی نیفه وار
نافه صفت تن به درشتی سپار.
نظامی.
بدریا مرو گفتمت زینهار
وگر می روی تن به طوفان سپار.
(بوستان).
، تسلیم مرد شدن زن. تسلیم هوا و خواهش مرد شدن زن. سپردن زن تن خود را بمرد:
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
رجوع به تن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
راه سپردن. درنوشتن راه. درنوردیدن راه. کنایه از رفتن. (یادداشت مؤلف) :
فتنه ره تقدیر وقضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پایۀ تقدیر و قضا شد.
مسعودسعد.
رجوع به راه سپردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
غم و غصه خوردن. (از آنندراج) ، غذای روحانی خوردن. خوراک از حقایق و معانی ساختن. با حقیقت سروکار داشتن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره ات چون ارغوان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ رِ کَ زَ دَ)
سپردن. تفویض کردن. تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. ترک کردن:
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید درسپرد اورا.
سنائی (حدیقه).
، لو دادن. چغلی کردن. گیر دادن کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فرو بردن:
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در سپردی به پهلوی من.
سعدی.
رجوع به سپردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از در سپاردن
تصویر در سپاردن
ترک کردن وا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جا سپردن
تصویر جا سپردن
دادو جا و مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن سپردن
تصویر تن سپردن
تسلیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
پایمال کردن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در سپردن
تصویر در سپردن
در سپاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
((~. س ِ پَ دَ))
پایمال کردن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
شیفته کردن، دلبری کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی